سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به پسر خود محمد بن حنفیه فرمود : ] پسرکم از درویشى بر تو ترسانم . پس ، از آن به خدا پناه بر که درویشى دین را زیان دارد و خرد را سرگردان کند و دشمنى پدید آرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 
مازندران ، ایران ، خلیج فارس ، نفت ، هاشمی رفسنجانی ، هخامنشیان ، مسئولین ، کسروی ، داریوش ، امارات متحده عربی ، ساری ، ساسانیان ، صفوی ، اعراب ، فساد ، قاجار ، تاریخ ، تاریخ اسلام ، تاریخ ایران ، تاریخ مشروطه ، تنگه هرمز ، جزایرخلیج فارس ، جمهوری اسلامی ، جنگل خوران ، جنگلهای شمال ، حکومت مذهبی ، حکومت ملی ، خانمها ، تخریب محیط زیست ، تروریست ، تن فروشی ، تنب بزرگ ، تنب کوچک ، ایران باستان ، ایرانی ، باغداری ، ببرمازندران ، برنجهای آلوده ، بزگراه تهران-شمال ، بهشهر ، بی بی سی ، بیانی ، پول سیاه ، .معانی فارسی لغات عربی دبیرستان . ، آثار فرهنگی ، آذربایجان ، آهن ، ابو موسی ، احمدی نژاد ، ارگانهای دولتی ، اروندرود ، استرابن ، استعمار ، اسلام ، اسلام و ایران ، اشکانیان ، قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران ، کارشناسی ارشد تاریخ ، کتیبه ی بیستون ، کرمان ، کروبی ، فوتبال ، اقتصاد ، صنعت چوب ، صیانت از جنگلها ، طبری ، عرب ، عربی ، علوم سیاسی ، فارسی ، فتنه ، فحشا ، فرح دیبا ، سنتو ، سیاست و اقتصاد ، سیاسی ، سیستمهای حکومتی ، شورش ، انتخابات ، انقلاب اسلامی ایران ، انقلاب سفید ، انگلیس ، اوباش و اراذل ، دانشگاه ، دختران ، دختران ایرانی ، دروغ ، دریای عمان ، دریای فارس ، دشمن ، رضایی ، زبان ، زبان فارسی ، زرین کوب ، زمین خواری ، سادات ، کشاورزی ، کشتی ، کشورهای عربی ، کمبریج ، کنکور ، کودتای 28مرداد ، گویش مازندرانی ، مادها ، مسلمان ، مصر ، مغول ، منابع ، منابع کارشناسی ارشد ، نظامی ، مازندرانی ، مازیار ، مالیات ، مرکبات ، هوتو ، یونان ، هخامنشی ، هاشمی ،

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :41
بازدید دیروز :91
کل بازدید :283578
تعداد کل یاداشته ها : 69
103/9/2
12:26 ع

افسوس

 

یه صبح پاییزیه کاری توی خیابان لاله زارنوبرایم پیش امد . بعد از انجام دا دن کارم چشمم به خیا بان منوچهری افتاد. بدم نیومد سرکی اونجا بکشم چون توی این خیابان تا دلت بخواد پره از اشیا عتیقه و قدم از قدم که بر می داشتم علاقی ام بیشتر می شد و دلم می خواست تا  ته خیابون برم دو طرف خیا بون و توی پیا ده روها پر بود از عتیقه فروش که تاریخ و فرهنگ ایران وبه حراج گذاشته بود ند مدام می گفتند عتیقه ی شما را می خریم یا عتیقه می فروشیم عتیقه ها شامل خیلی چیزها می شدند از چاقو وسکه گرفته تا ظروف چینی و تابلوی نقا شی و سماور

و خیلی چیز های دیگه با حسرت تموم به این عتیقه ها نگاه میکردم و خودمو غرق در گذشته می دیدم با خودم می گفتم ای همه عتیقه از کجا میاد ؟ از کی

می خرند ؟ به کی می فروشند؟ سرنوشت این اشیا چی میشه ؟ توی این افکار غرق بودم که یه صدایی توجهم را به خودش جلب کرد صدا می گفت هی اقا دنبال عتیقه می گردی ؟ عتیقه خوب و با حال وفقط از من میتونی بخری به سمت صدا نگاه کردم دیدم یه جوون بیست وپنج شش ساله است با یه کیف چرمی که روی شونه اش انداخته بود سلام و احوال پرسی کردیم بعد جمله های قبلی رو تکرار کرد گفتم من نه خریدارم نه فروشنده فقط از روی کنجکاوی اومدم اینجا . گفت: نکنه ماموری گفتم : مگه اینجاها مامور هم میاد؟ گفت : اره اما خیلی کم . گفتم: حالاچی داری ؟ گفت هنوز مطمعن نشدم که تو ما مور نیستی. خلاصه بعد ازکلی حرف زدن قانع شد که به قول خودش من مامور نیستم . دست کرد توی کیفش و یک تبر بیرون اورد و گفت : فعلا اینو دارم از بهشهر مازندران واسم     ا وردن  ا گه بخواهی یه بیست تمنی واست اب می خوره . تبر رو ازش گرفتم .یه تبر مفرغی بود انداز تبرهای معمولی امرو زی اما دو طرف لبه های تیز      ا ون کمی به سمت بالا برگشته بود یه طرف اون کاملا صاف بود اما اون طرف دیگش نقش یه مرد روش حک شده بود حد اقل یه سه هزار سالی قدمت داشت .

تصویر مرد روی تبر ریش مو های بلندی داشت که هنوز اکسید سبز فلز بین

مجعد های مو و ریشش مونده بود بقیه اکسید سبزتوسط فروشنده تمیز شده بود

بینی بلند و اون چشمهای درشتش جذابیت خاصی داشت روی مرد به سمت تیزی تبر بود و با ان نگاه هیجان زده اش گویی به افق می نگریست وانگار منتظر یه اتفاق خاصیه . یه کلاه نیم کره  بدون نقش هم روی سرش بود که موهای بلند پشت سرش از زیر کلاه بیرون زده بود .اون تصویر نمی تونست تصویر یه ادم عادی بوده باشه لا بد واسه خودش حاکمی یا شاهزاده ای یا چیزی بوده . نوع چهره مرد هیچ گونه نشانی از سرباز مادی هخامنشی یا اشکانی یا ساسانی نداشت

خوب که تبر رو نگاه کردم با حسرت تموم اونو به مرد جوون پس دادم گفت .اگه طالب باشی چیزهای دیگه می تونم واست بیارم و....

با مرد جوون خدا حافظی کردم وبه راهم ادامه دا دم .اما چهره ا ون مرد تبری از ذهنم پاک نمی شد نمی دونم چقدر طول گشید که خود مو انتهای خیا بون منوچهری دیدم وخیا بون فردوسی رو بروم بود رفتم توی خیا بون فردوسی.

چشمم به سفارت انگلیستان افتاد با ا ون در های فلزی که گویی به جهنم باز میشد . مامور پلیسی که از ماموران محافظ سفارت بود جلوی در ایستاده بود .از    چهره اش پیدا بود که خیلی کلافه است. شاید از اینکه مجبوره جلوی در این سفارت سیاه بایسته خیلی ناراحته. شا ید هم پیش خودش فکر می کنه چقدر بد شانسه که باید هر روز بوی تعفن توطعه وحیله دسیسه های انگلیسیها رو حس کنه. حتما داره با خودش میگه اینها کی می خوان دست از سر این ملت (ایران)

بردارند .

توی همین فکر بودم که یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت- تبری مفرغی- نکنه یکی اونو بخره و بعد سر از بازار سیاه لندن در بیاره؟نکنه یکی اونو بخره و بعد

به یه دلال یهودی بفروشه؟ با خودم گفتم باید اون رو بخرم به هر قیمتی . .باعجله

طول مسیر رو برگشتم وقتی رسیدم اونجایی که جوون عتیقه فروش بود هیچ اثری از اوندیدم اطراف رو خوب گشتم اما هیچ اثری ازش نبود از یه پیر مرد عتیقه فروش که چند متر اون طرفتربساط کرده بود سراغ مرد جوون رو گرفتم

گفت: چند دقیقه پیش از اینجا رفت بعد سمت خیابون لاله زارنو رو نشون داد وگفت :اگه تند تر بری شاید بهش برسی .

به همون طرفی که پیر مرد عتیقه فروش گفته بود رفتم باعجله وبه دقت همه جارو گشتم اما نه اثری از اون جوونه بود نه اثری از تبرش. با افسوس وحسرت تموم برگشتم خونه.....

دوسه ساله که از اون روز می گذره. اما هنوز چهره اون مرد روی تبر با اون چشمهایجذابش توی ذهنمه . گاهی با خودم میگم الان اون تبر دست کیه وکجا می تونه باشه ؟ شاید توی یه پستوافتاده شاید توی کلکسیون یه کلکسیونر ارو پایی یا امریکایه , شاید هم توی یک موزه یا دانشگاه غربی نگه داری میشه تا شاید بتونن یه روزی با همون تبر ریشه تاریخ وفرهنگ مارو بزنند . شاید....

 

پایان

    

        

 


86/8/17::: 8:34 ص
نظر()